به روز شده در: ۱۲ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۰
کد خبر: ۶۸۴۰۷۲
تاریخ انتشار: ۱۹:۵۰ - ۱۰ فروردين ۱۴۰۴

انگار همه‌ی ایران آرزو دارند، شب سال نو را در این شهر باشد

روزنو :گریه‌ام می‌گیرد از آن همه شادی یکپارچه یک شهر که کوچک بود و بن‌بست بود و اما به وسعت جهان می‌شد در شبی که می‌رفت و هرگز برنمی‌گشت..... شب سال نو!

اندیشه پویا - بهروز غریب‌پور: دو راه بود که می‌شد به شهر «سنه‌دژ» یا آن طور که در عهد فارسی کردن نام‌ها، سنندج نام گرفت راه یافت. یک راه از همدان بود و بایستی با هزار سلام و صلوات با اتوبوس‌های عهد بوق از پیچ و خم‌های جاده باریک چنبره بسته از بالا تا پایین کوه را طی می‌کردیم، این جا را شاید به همین دلیل «صلوات‌آباد» اسم گذاشته بودند که هنوز هم همین نام را دارد. همه مسافران شهادتین را می‌خواندند و برای روح «سیدابراهیم» که در آنجا مدفون بود و ضریحی حلبی به رنگ سبز داشت فاتحه‌ای می‌خواندند که به ته دره سقوط نکنند! راه دیگر از کرمانشاه بود که کم‌خطرتر بود و دشت معروف به «مروارید» در گردنه مروارید در این مسیر بود. در بهار دشت از شدت حضور لاله‌ها خونین می‌شد و بیننده را اگر سنگ‌دل نیز بود، عاشق می‌کرد. ما کردها از هیچ یک از این نام‌ها برای گفتن از زادگاهمان استفاده نمی‌کنیم: سنه‌دژ یک نام تاریخی و سنندج یک عنوان رسمی کشوری است، یا به قول ما «کرسان»، کورسان، این شهر آن زمان کوچک و امروز بزرگ، بزرگ مثل همه شهرهای ورم کرده امروز، کوچک بود، ته ایران بود، شهری «کوچک» اما غنی بود.

3a814012-7498-4528-a474-9aecd8ef289e

چند خیابان داشت که به میدان کوچکی ختم می‌شدند. نام این میدان هم در ثبت رسمی «دور حوضه که» بود، چون که مجسمه شاه روی ستونی در مرکز آن نصب شده بود. ما این میدان را به نام «دور حوضه که» یا «دور حوض» می‌شناختیم و هرگز نشنیدم که کسی بگوید میدان شاه و نام حکومتی آن را به رسمیت بشناسد. نام‌های عجیب دیگری هم داشتیم: خیابان «بهارمست»، «سینما مبین» که هر دو نام دو سرلشکر بودند که مثلا به آباد شدن شهر علاقه‌مند بودند. البته این سینما قبلا سینما - تئاتر فردوسی بود که مردم خوش‌ذوق ما به خاطر آکوستیکه شدنش با «گونی» آن را سینما «گونی» اسم‌گذاری کرده بودند. سینما گونی پس از یک آتش‌سوزی با دستور سرلشکر «مبین» بازسازی شد. سینمای دوم «رئوف» را یک قلدر محلی به نام کریم رئوف ساخته بود تا روی دو غریبه باقری و منصوری «همدانی» را کم کند و سینما مبین را از دردانگی و یکی یک دانگی بیندازد. 

2

در هر دبستان و دبیرستان هم یک سالن تئاتر بود و در دبیرستانی که من نخستین تجربه‌های تئاتری‌ام را از سر گذراندم تالاری بود که در دو سوی صحنه و به صورت نقش برجسته شعری از ناصر خسرو قبادیانی را حک کرده بودند: درخت تو گر بار دانش بگیرد/ به زیر آوری چرخ نیلوفری را. و تصویری از امیرکبیر، به جای عکس شاه! بر دیوار سالن نصب کرده بودند تا تنها نقاش معترض و زندانی کشیده شهر، محمد نیک‌پی، بتواند خودنمایی کرده و اگر قرار بود از شخصیتی سیاسی خاطره‌ای بماند آن سیاستمدار امیرکبیر باشد نه شاه. در شهری که مطلقا عریض و طویل نبود هنر برای خودش جایگاهی داشت. رادیو سنندج هم سومین ایستگاه رادیویی ایران بود که اوایل روزی یک ساعت برنامه پخش می‌کرد و بعدها یک ایستگاه رادیویی نسبتا کامل شد و ارکستر مخصوص به خودش را داشت و موسیقی در آن زنده اجرا می‌شد و اگر در کنار دیوار آن می‌ایستادی می‌توانستی صدای ارکستر را به رهبری حسن کامکار بشنوی. 

q9ef2qc7

از این نشانه‌های شهری که دور می‌شدیم ده‌ها قهوه‌خانه و مسجدهای کوچک داشتیم. در «کرسان» کلیسا و کنشت و آتشگاه هم بود و عمده تجارت در دست کلیمی‌ها بود که محله پرپیچ و خم خود را داشتند. محله‌های قدیمی‌مان: چوار باخ، آغا زمان، جور آوا، قطارچیان، سرتپوله، قلاچوار لان و ... هر یک سرزمین کوچک و خاصی بودند که لات‌ها یا به قول شیرازی‌ها «کلو»های خود را داشتند... در انتهای هر یک از این محله‌ها باغ‌ها و گردشگاه‌های کوچک و بزرگی بود: «گر یاشان» یکی از این گردشگاه‌هایی بود که پس آب تنها دباغی شهر یکی از نقاط شلوغ شهر در ایام نزدیک به عید محسوب می‌شد. شهری که همیشه نماز جمعه‌اش برپا بود، مؤمنان کیش‌های مختلف را داشت و «پیاله شهرمان» معجونی بود از گذشته و لکه‌های مدرن: سینما و تئاتر و... باشگاهی هم داشت به نام «باشگاه افسران» که محل بزم‌ها و جشن‌های رسمی کشوری بود، من بساط خیمه‌شب‌بازی را در این باشگاه و در ده سالگی کشف کردم و در همان‌جا آتش‌افروز و حاجی فیروز را هم دیده‌ام. 

bcabvq4e

سنه‌دژ یا سنندج با چنین ترکیبی جشن نوروز را تمام عیار جشن می‌گرفت: در آخرین چهارشنبه سال که آن را به سیاق ایرانیان قدیم «چوار شمه کوله» یا چهارشنبه کوتاه می‌گفتند زنان به دواخانه یا «دباغ خانه» می‌رفتند تا کوزه‌ای از چرکاب آن را به خانه بیاورند و در اطراف خانه بپاشند. تا خانه از شر نکبت و بدبختی در امان بماند و دخترکان به آن‌جا می‌رفتند تا بلکه گره بخت‌شان گشوده بشود. در آن‌جا جاروهای قدیمی را آتش می‌زدند که باز شر و نکبت سال گذشته را نابود بکنند و زنان و دخترکانی که در این مراسم شرکت می‌کردند از قشر تهی‌دست و خوش‌باور شهر بودند. 

uDNtd4C4M5RA

در همین روزها و بیشتر در بازار والی، روبه‌روی مسجد والی که در سال‌های دورتر نمایش کاوه آهنگر در آن اجرا شده بود، ماهی‌فروشان بساط می‌کردند، هم ماهی قرمز می‌فروختند هم ماهی برای سبزی‌پلو و ماهی که یکی از غذاهای شب عید بود، البته ندای ماهی‌فروشان (ماسی بو سال تازه یعنی ماهی برای سال نو)، شبیه تک‌خوانی‌های یک اپرا در محله‌ها و بازارها شنیده می‌شد. در  بازار ماتا و فشفشه و نارنجک و انواع کوزه‌های باروت هم بود و پرتاب آنها و سروصداشان به این همهمه که گاه توأم با ترس هم بود اضافه می‌شد، یک شغل موقت هم برای بعضی‌ها جور می‌شد، خار فروشان، خار یا «پوش» را از اطراف شهر و به صورت کپه‌ای به درِ خانه‌ها می‌بردند تا در شب تحویل سال به آتش کشیده بشوند. 

de2e_173857068926851

آن دو سینما هم رقابتی داشتند که جذاب‌ترین فیلم‌ها و نمایش‌های کمدی را دعوت بکنند. من در همان سال‌ها فائقه آتشین، دختر صابر آتشین را که به گوگوش تغییر نام داد و هم سن و سالم بود روی صحنه سینما گونی و بازی نعمت‌الله گرجی را در سینما رئوف دیده‌ام. شهر کوچک محل همزیستی کهنه و نو، کرد و غیر کرد، سنندج، یک هفته مانده به تحویل سال و تا روز سیزده‌به‌در به واریته‌ای از لباس و آیین و رفتار تبدیل می‌شد انگار که پرده صحنه شهر باز شده و همه در حال اجرای نمایشی هزار بار تمرین شده بودند، جوش و جلا برای خرید، بدل می‌شد «واقعا باورمان می‌شد که سال گذشته را پشت می‌گذاریم و سال تحویل خواهد آمد.» 

انگار دستی پنهان در کار است که سال نو را تحویل بگیرد و می‌رسیدیم به شبی رؤیایی: پوش‌ها یا خارها بر بام‌ها توده شده و بزرگی از اهل خانواده آتش به جانشان می‌زد و در سنه‌دژ مطبق، که در دامنه یک پیاله طبیعی خانه‌ها بر فراز هم قرار گرفته بودند و معماری کوهپایه‌ای داشت و دارد، ناگهان هرم آتش و دود باروت بام‌ها را می‌پوشاند. شهر گرم می‌شد همه در حال رقص و شادمانی بودند و همان شهری که یک‌بار و در کتاب "استاد، خیمه شب بازی می‌آموزد" نوشته‌ام که در شب‌های تابستان و به خاطر پشه‌بندها و چراغ‌های زنبوری و لامپ‌های درون آن به بزرگ‌ترین صحنه سایه‌بازی جهان مبدل می‌شد، در شب سال نو بزرگترین آتشکده جهان می‌شد: بزرگترهامان از بادبادک‌های بزرگ که درونشان شمع کار می‌گذاشتند خاطره‌ها می‌گفتند اما در آسمان خاطره‌های کودکی من چنین بادبادک‌هایی نیست و اگر بود این جشن را کامل می‌کرد. 

0

جشن سال نو تعصب مذهبی را از یاد می‌برد و مسیحی و کلیمی و زردشتی و مسلمان‌ها در محله‌هاشان گذر یک سال را با جمله «گردنمان آزا که» یا «حلالمان کن» گرامی می‌داشتند. قهوه‌خانه‌ها تا نیمه‌شب باز بودند، سینماها هم همین‌طور و در گرداگرد آن میدان کوچک دسته موزیک لشکر  ۲۸ کردستان می‌نواخت و در باشگاه افسران، با همین عنوان فرنگی «گاردن پارتی» برگزار می‌کردند. آتش‌ها که فروکش می‌کرد غالب پدرها یا بزرگان «بوم غلطان» که سنگی استوانه‌ای و سنگین بود و برای هم آوردن کاه‌گل پشت‌بام‌ها به کار می‌رفت روی خاکستر داغ و نیمه روشن می‌غلتاندند تا جایی آتش نگیرد و تا آنجا که یادم هست هیچ خانه‌ای از این همه آتش که در دل ما و بر بام خانه‌هامان بود نسوخت. 

ti4yvssx

نمی‌دانم چرا اما می‌شد فرشته‌ها را دید که کردی می‌رقصیدند. حتما فرشته‌ها می‌دانستند که این مردمان جز این دلخوشی دیگری ندارند که در عین نداری و فقر، حداقل در آن روزها شادی‌شان را تقسیم کنند. گریه‌ام می‌گیرد از آن همه شادی یکپارچه یک شهر که کوچک بود و بن‌بست بود و اما به وسعت جهان می‌شد در شبی که می‌رفت و هرگز برنمی‌گشت..... شب سال نو!

ویژه روز
عکس روز
خبر های روز